وقتی بیدار شدم مامان بهم گفت:
" اَنِت چند تا دوستِ جدید توی زیر زمین هستن. وقتشه که براشون صبحونه ببری."
بالای پله ها ایستادم،آخه بخاطرِ تاریکی از زیرزمین میترسیدم. ولی صدای زمزمهها باعث میشد با شجاعت قدم بردارم.
وقتی به اونجا رسیدم، وارد اتاقِ مخفی شدم، جایی که ما، دانمارکیها رو از دست نازیها قایم میکردیم.
یک زن با بچههاش روی تخت نشسته بودن.
در حالی که صبحانه توی دستم بود گفتم: " من اَنت هستم، مامانم براتون صبحانه درست کرده."
پسر بچه که اسمش کارل بود، سبد رو ازم گرفت و به مادرش یک ساندویچ با تخم مرغ آبپز داد.
اون هم ازم به خاطر غذا تشکر کرد.
وقتی به طبقه بالا برگشتم، مشغول صبحانه خوردن شدم.
از بابا پرسیدم: "دوستای جدیدمون چند روز میمونن؟"