دوغدو از روی آتش میپرد؛ یک بار، دو بار، سه بار. عزیز میخواند: «زردی من از تو، سرخی تو از من.»
دوغدو زیر لب تکرار میکند: «زردی من از تو، سرخی تو از من.»
آتش زبانه میکشد. شعلههای سرخ در هوا میرقصند و تا صورت دوغدو بالا میآیند. لپهای دوغدو گل میاندازد. عزیز میگوید: «بپر و تمام غصههایت را در آتش بریز.» دوغدو هر بار که میپرد، حس میکند چیزی از او کنده میشود، در آتش میسوزد، رنگ عوض میکند و دوباره به او برمیگردد. با هر پریدن، گلولهای در گلویش بالاوپایین میشود. صدای پدر توی گوشش میپیچد که میگفت: «هرجا باشیم فرق ندارد؛ شب چهارشنبهسوری باید آتش درست کنیم.» آنوقت یک آتش کوچک گوشهی حیاط درست میکرد و آنقدر بلندبلند میخواند: زردی من از تو و سرخی تو از من، که همسایهها سرشان را از پنجره بیرون میآوردند و تماشایشان میکردند. بعد که پدر از روی آتش میپرید و مادر و دوغدو را هم وادار میکرد بپرند، یکییکی بیرون میآمدند و دور آتش جمع میشدند. از پدر میخواستند برایشان از چهارشنبهسوری بگوید و شعرش را ترجمه کند. خیلی نمیگذشت که برای پریدن از روی آتش همدیگر را هل میدادند و میخواندند: «ژُ تُ دونم کولوغ ژون، تم دونت کولوغ غوژ.»