یک روز صبح زود، مامان لاکپشته که یک لاکپشتِ پشت الماسی بود، آروم آروم به سمت ساحل شنا کرد.
شکم اون پر از تخم بود و قصد داشت توی ساحل تخم گذاری کنه.
وقتی به محل مورد نظرش رسید، با پنجههای بزرگش یک گودال کند و بعد به دور و اطرافش نگاه کرد تا مطمئن بشه هیچ حیوونی اونجا نباشه که بهش آسیب برسونه.
اون به آرومی توی گودال رفت و بعد از چند دقیقه، ده تا تخم سفید و صورتیِ کوچولو گذاشت، بعد هم روی اونها خاک ریخت تا خطری تهدیدشون نکنه.
تنها چیزی که نشون میداد قبلا یک لاکپشت اونجا بوده، رد پاهای با نمکش بود!
صبح روز بعد، دختر کنجکاوی که موهای فرفری داشت، متوجهِ چیز عجیبی توی جعبهی ماسهاش شد.
اون با ابزار بازیش کمی ماسهها رو جا بجا کرد و متوجه شد که اونا چند تا تخم هستن!
بله درسته! مامان لاکپشته درواقع توی جعبهی ماسهی مَگی تخم گذاشته بود.