جکسون یک موش کور بود که میخواست اسباب کشی کنه و کل روز رو به سختی کار کرد تا همهی وسایلش رو به خونهی جدیدش ببره.
بعد از اینکه همه چیز رو وارد خونه ی جدیدش کرد و اونها رو توی جای مناسب چید، برای خودش شام درست کرد و بعد از خوردنش روی مبل نشست تا کتاب بخونه و استراحت کنه.
وقتی هم که ساعت نه شد، توی اتاقش رفت تا بخوابه.
همون لحظه بود که صدایی شنید…