امبر در بیمارستان از خواب بیدار میشود. نمیتواند تکان بخورد. نمیتواند حرف بزند. نمیتواند چشمهایش را باز کند. او میتواند صدای هر کسی را در اطرافش بشنود؛ اما آنها از این موضوع کاملا بیخبرند. امبر به یاد نمیآورد که چه اتفاقی رخ داده؛ اما بر این شک است که این قضایا با شوهرش ارتباط دارد. با نوسانی که میان اتفاقات کنونی، وقایع یک هفته قبل از تصادف و خاطراتی مربوط به بیست سال پیش و دوران کودکی او صورت میگیرد.