امروز سه روز است که با هم حرف نزدهایم. مثل همیشه سر یک چیز جزئی دعوایمان شد و صدایمان رفت بالا و قهر کردیم. حالا نشستهایم روبروی هم. مگر در یک آپارتمان پنجاه متری کجا میتوان نشست جز روبروی هم؟ او دارد کتاب میخواند و من این اراجیف را توی دفترچه کاهیای که از پدرم مانده مینویسم. دفترچهای که پدرم هیچوقت از آن استفاده نکرد تا مرد. دفترچهای با جلد چرمی مشکی که نمیدانم پدر از چه چیز آن خوشش میآمد که سالها نگهش داشت! پدر روی هر کاغذی مینوشت. بیشتر روی کاغذهای آرمدار ادارهشان که بستهبسته میآورد خانه و هر شب سیاهشان میکرد و حالا که مرده یک صندوقچه قدیمی را - که خودش میگفت مِجری - پر از آن کاغذها برای من به ارث گذاشته. نوشتههایی که هیچ چیز ازشان نمیفهمم. نه سر دارند نه ته. مثلاً در یکی از آن نوشتهها که تاریخ هفدهم مهر ۱۳۵۳ را دارد بعد از آنکه کلی شر و ور بافته در بارۀ اینکه مرام حزب را نمیپسندد و چه و چه، نوشته که ولی میماند چون به آخر عاقبت این جوانها ایمان دارد و اگرچه احمقند و نمیخواهد سر به تن یکیشان هم باشد، ولی عاشق جمعهها و درکهرفتنهایشان شده. با این همه هیچوقت توی این دفترچه جلد چرمی چیزی ننوشته و من از کودکیهای دور همیشه این دفترچه را لابلای کمدگردیهای گاه و بیگاهم دیدهام و آخ که چقدر دوست داشتم برش دارم و دفترچه مشقش کنم. با آن خطهای قرمز بالای صفحه که مثل نوار قلب زیگزاگ است و برعکس نوار قلب، منظم! شش ماه هم از مرگش نگذشته که دفترچهاش را لابلای کاغذها و نوشتههای چپ اندر قیچیاش پیدا کردهام و صاحب شدهام و حالا دارم سیاهش میکنم.
امروز فکر کردم آدم بدون حرف زدن هم میتواند زنده بماند. و اگر قرار بود کسی از حرف نزدن بمیرد باید تا حالا نسل ماهیها منقرض میشد، بس که یک عمر دهانشان را باز و بسته میکنند، ولی هیچوقت حرف نمیزنند. تصمیم گرفتهام حرف نزنم ببینم چه میشود.