صبح آن روز ماه ژانویه، بیدار که شدم، شوهرم کنارم نبود. آسمانِ میانهی زمستان پشت پنجره به رنگ بنفش و زرد زخمی کبود بود. چشمان خوابآلودم را در برابر نوری که میدرخشید و مشت میکوبید بستم.
لحظهای بعد، متوجه شدم که انگشتان پاهایم توی حفرهی پشت زانوهای برندن فرو نرفتهاند، که وقتی دستم را باز کردم به سینهی پرمویش نخورد، به ماهیچههای سفتش که از خواب شل شده باشند. دستم را به سمت پاتختی بردم، انگشتانم کورکورانه ساعت شماطهدار را جست.
هفت و نیم.
دیر بود. انگار مخدر استفاده کرده بودم و ذهنم کند و گیج کار میکرد. اما یک ساعت از وقت بیداری همیشگیام گذشته بود؛ وقتی که همیشه بیدار میشدیم. برندن مثل پلیسها میخوابید، همیشه آمادهی بیدار شدن، و من تمام سی و پنج سال عمرم سحرخیز بودم....