از آن روزها خیلی میگذرد. گاهی که بیکار میشوم، بیآنکه بدانم چرا، ذهنم میرود دنبال آن روزها؛ وقتهایی مثل حالا که ماشینم شارژ خالی کرده و فقط توی همین پارکینگی که تویش کار میکنم شارژر مخصوص ماشینم هست. بخواهم نخواهم باید چند ساعتی معطل بمانم تا ماشینم قدری شارژ شود که بتوانم بعدش بزنم به جاده و بروم سمت شمال. بیستوپنج سال پیش درست یک روز گرم مثل امروز بود؛ روزی که برای اولین بار ماجرای آن خانه بهگوشم خورد.
داستان بد نبود قلم گیرایی داشت
ولی اصلا درست نیست که به خرافات درباره حیوونای بیچاره دامن بزنی
این باعث میشه ادما رفتارای بدتری با اونا داشته باشن
اونام حیوونن و مخلوق خدا چه گناهی کردن؟