فرمانده «شاغیلما» داد کشید: «ایست! خبردار! شاخ به شاخ! دماغ به کله!... آماده! قیخ!... پوخ!... فییییییخ!»
تمام بچهغولها از جلوی چشم او غیبشان زد و توی جایگاههای کمین رفتند. جادوگر بزرگ غولها وارد شد. باید کار خیلی مهم و سختی را انجام میداد.
این اتفاق توی فصل بعدی میافتد، ولی از همینحالا بدانید که روز آدمخواری، ابرهای صورتی توی آسمان رژه میروند. قطرههای رنگی توی همین روزِ سیزدهم از آسمان میبارند. قطرهها روی زمین قلقل میکنند و حبابهای رنگی درست میکنند. روز سیزدهم هر غول باید یک بچهی آدمیزاد را درسته قورت بدهد و یک دبهی بیستلیتری آب رویش بخورد.
قیخ... پوخ... فییییییخ همان سه... دو... یک است. غولها زیاد ریاضیشان خوب نیست. بیشترشان تا پیییغ یا همان پنج بیشتر بلد نیستند و دوباره برمیگردند سر فییییییخ.
وقتی شاخ غولها سفت شد و دندانهای نیششان اندازهی یک بند انگشت دراز شد، میروند سربازی. غولهای بزرگ نظامی تکتک مشخصات آنها را یادداشت میکنند. اگر شاخهایشان بهاندازهیکافی سفت نبود و دندانهای نیششان از یک بند انگشت کوچکتر بود، معاف نمیشوند. باید تا سال دیگر صبر کنند. دورهی آموزشی آنها سیزده روز طول میکشد. پادگان بالای بالای دره است و شهر غولها تهِ ته دره. هر روز باید از ته گلو بگویند قیییخ... پوووخ... فییییییخ! و محکم روی زمین پا بکوبند.
در روز سیزدهم حتی رئیسجمهور غولها هم در پادگان حاضر میشود.