عزیزجون میگوید وقتی بابایم جوجهجغد را به خانه آورد خودش ده شب تمام دیده که سهتا جغد میآمدند و تا صبح روی نردههای بالکن ما مینشستند و صداهای عجیب از خودشان درمیآوردند و تا خود صبح نمیگذاشتند من بخوابم. من تا وقتی که جغدها میرفتند گریه و بیتابی میکردم و تازه صبح که میشد خوابم میبرد. عزیزجون میگوید حتما مادر جوجهجغد من را نفرین کرده، اما بابایم میگوید اینها خرافات و خندهدار است و به من هم میگوید این چیزها را باور نکنم. حالا آن جوجهجغد بزرگ شده و هنوز با ما زندگی میکند.
داستان تعلیق خوبی داره. خواننده رو دنبال خودش میکشونه ولی گرهها خیلی تصادفی باز میشن و این ضعف بزرگ این کتابه. آدم یهویی پنچر میشه. داستان هیجان داره ولی حوادث چفت و بست محکم ندارن. پیرنگ ضعیفه. البته من یک بزرگسال هستم. شاید برای این گروه سنی داستان خوبی باشه.