یک شب با آدامسی که توی دهنم بود خوابیدم و فردا صبحش متوجه شدم به موهام چسبیده.
از روی تخت که بلند شدم، پام روی اِسکِیت رفت و محکم به زمین خوردم.
بعدش هم وقتی هنوز شیرِ آب باز بود، اشتباهی لباسم رو توی سینکِ دستشویی انداختم.
از اتفاقاتی که افتاده بود فهمیدم که اون روز، قراره یک روزِ خیلی بد باشه.
سر میز صبحانه، داداشم آنتونی، توی جعبهی گندمک، یک ماشین اسباب بازی پیدا کرد و اون یکی برادرم نیک هم یک سرباز پیدا کرد.
اما جعبهی من خالی بود و هیچی توش نداشت.
خیلی بدشانس بودم.