صبح یک روز، جودی با سرخوشی در حال رفتن به سمت سوپر مارکت بود.
با هر قدمی که برمیداشت، سکههایی که توی کیفِ دستیِ کوچولوش بودن جیلینگ جیلینگ صدا میدادن و به نظر میرسید که دارن به صاحبشون میگن باهاشون بستنی بخره، یا بادوم زمینی و حتی شایدم پف فیل!
ناگهان جودی صدای بلند بوقِ ماشینی رو از پشت سرش شنید. بیییییییییییییییپ!
راننده در حالی که سرش رو از پنجره بیرون برده بود از ته دل فریاد میزد.
سعی میکرد ماشین رو نگه داره تا به گربهی کوچولوی خاکستری رنگی که داشت با عجله از وسط خیابون رد میشد برخورد نکنه.
بچه گربه که حسابی ترسیده بود دقیقا از جلوی پای جودی رد شد و به یک گوشه پرید.