کایلو عاشق این بود که وقتش رو با مامان بزرگش بگذرونه.
یک روز که توی آشپزخونهی خونهی مادربزرگش نشسته بود، به اون که مشغول آشپزی بود گفت:
"ببین مامانبزرگ. من یه شعبده بازم. اجی مجی لاترجی."
بعد دستش رو روی ظرف ناه ارش تکون داد ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد.
کایلو واقعا دلش میخواست که بتونه شعبده بازی کنه.