مارتی اُنستر یک هیولا بود که به مدرسهی آدمها میرفت.
پدر و مادرش که اونها هم یک هیولا بودن، پسرشون رو توی مدرسهی آدمها ثبتنام کرده بودن تا بتونه خوندن و نوشتن یاد بگیره.
یک روز مارتی با یک برگهی رضایتنامه از طرف مدرسه به خونه اومد و اون رو به مامانش تحویل داد.
خانم انستر زیاد دلش نمی خواست که پسرش با بقیه همکلاسیهاش به گردش علمی بره.
آخه اگه قرار بود به موزه یا بقیه جاهایی که آدمها میرن بره، ممکن بود بیشتر شبیه آدمها بشه.
از نظر خانم انستر همینقدر که پسرش به مدرسه آدمها میرفت بیش از اندازه اون رو بهشون نزدیک میکرد و اگه مارتی کم کم فراموش میکرد که یک هیولاس چی؟