قوقولی خان و قدی خانوم در گوشه ی حیاط یه پیرزن و پیرمرد مهربون زندگی میکنند.
آونا دو تا جوجه دارن به نام جیکو و جیک جیکو
اون روز جیکو و جیک جیکو توی حیاط داشتن بازی میکردن
جیکو رفت روی سنگ گنده ای که گوشهی حیاط بود ایستاد.
بعد یکهو پرید پایین.
جیک جیکو گفت:
- گفتم تو نمیتونی بیا کنال تا خودم بلم ببینی چه جولی باید بپلی