بخشی از کتاب:
یکشب، او یک نوار تانگو آورد و درخواست کرد که آن را پخش کنند. بعد تمام سالن رقص را تصرف کرد و مثل عاشقان لاتین جلو و عقب میرفت. زمانی که کارش تمام شد، همه دست میزدند. او میتوانست تا آخر عمر در همان لحظه بماند. اما رقص دیگر برای او به پایان رسیده بود. او در شصتسالگی به بیماری تنفسی دچار شد. نفسش بهسختی بالا میآمد. یک روز که او در امتداد رودخانه چارلز قدم میزد، به خاطر باد سردی که میوزید راه تنفسیاش بسته شد. بهسرعت به بیمارستان منتقل شد و به او آدرنالین تزریق کردند. چند سال بعد، در راه رفتن دچار مشکل شد. در جشن تولد یکی از دوستانش بدون علت مشخصی سکندری خورد. شبی دیگر، از پلههای سالن تئاتر پایین افتاد و گروه کوچکی از مردم دورش جمع شدند. شخصی فریاد زد: «کنار بروید! بگذارید هوا به او برسد!» او در آن زمان در هفتادسالگیاش به سر میبرد، بنا براین آنها زیر لب زمزمه کردند از عوارض پیری است و کمک کردند تا از جایش بلند شود؛ اما موری که همواره بیشتر از همه ما با درون خودش در ارتباط بود بهخوبی میدانست که مشکل از جای دیگری است. مشکل چیزی فراتر از عوارض پیری بود. او همیشه خسته و کسل بود. بهسختی به خواب میرفت و همیشه خواب میدید که مرده است. برای معاینه پیش دکتر رفت. تعداد زیادی از آنها. از او آزمایش خون گرفتند و آزمایش ادرار، آزمایش روده، درنهایت زمانی که هیچ علامتی برای تشخیص بیماری پیدا نکردند، یکی از دکترها پیشنهاد داد تا از ماهیچهاش نمونهبرداری کنند، بنابراین تکهی کوچکی از ساق پایش را برداشتند. نتیجهی آزمایش حاکی از مشکل در سیستم عصبی بود و موری برای انجام یک سری آزمایش دیگر بستری شد. دریکی از این آزمایشها باید روی صندلی مخصوص مینشست، چیزی شبیه صندلی الکترونیکی تا پزشکان با عبور جریان برق از بدنش واکنشهای عصبیاش را بسنجند.