داستان این کتاب از آنجا آغاز میشود که آبل و آماندا، تابستان سال ۱۹۰۷ در نخستین سالگرد ازدواجشان برای گردش به جنگلی رفتند که از شهر محل زندگیشان کمی دور بود. آسمان ابری بود، ولی آبل خیال نمیکرد که وقتی او و همسر نازنینش قصد تفریح دارند، باران ببارد. آنها در جنگل بیآفتاب از ناهار خوشمزهشان لذت بردند و کنار هم، نان و پنیر و سبزیشان را با تخممرغ آبپز و پیاز و زیتون و خاویار سیاه خوردند و به سلامتی یکدیگر نوشیندنی گوارا نوشیدند که در یخدان حسابی تگری شده بود. کریکتِ مفرحی بازی کردند و سرحال شدند، به چیزهای معمولی حسابی خندیدند و آخر سر آن قدر قهقهه زدند که دراز به دراز روی فرشی از خزه افتادند.
وقتی این همه الکیخوش دلشان را زد، آماندا سلانه سلانه زیر سرخسی خزید تا کتاب بخواند و آبل کمی با خودش خلوت کرد. آبل همینطور که بین درختان پرسه میزد و از گل و بتهها حظ میبرد...