اونروز، روز زیبا و دلپذیری بود.
در همسایگی خونهی کایلو،همهی خانوادهها از خونههاشون بیرون اومده بودن و وقتشون رو توی حیاطهای سرسبز و زیباشون میگذروندن.
کایلو هم به همراه پدر و مادرش و خواهرش رزی کوچولو از خونه بیرون اومده بودن و نزدیک پرچینهای کنار خونهشون وقت میگذروندن که سم سوار بر دوچرخهاش از راه رسید.
کایلو با خوشحالی به حیاط پشتیشون دویید تا دوچرخهاش رو بیاره.
بابا هم رزی که توی بغلش بود رو به دست همسرش سپرد و رفت تا دوچرخهی خودش رو بیاره.