یک شب، وقتی دنبال کامیونِ اسباب بازیم میگشتم، یک نگاهی به زیر تختِ خوابم انداختم و تیکه کاغذی رو کنار کامیون دیدم که روش نوشته شده بود،
"هیولاها، برای امتحان آخر، همگی اینجا جمع بشین".
اون لحظه با خودم خندیدم و گفتم:
"معلومه بابا و مامان این نامه رو نوشتن که من رو بترسونن تا شب زود بخوابم… هیولاها که واقعی نیستن."
آخه باور نمیکردم که هیولاها وجود دارن.
پس بدون توجه به اون نوشته، کاغذ رو مچاله کردم، کامیونم رو از زیر تخت برداشتم و به طرفِ گاراژِ ماشینهای اسباب بازیم که کنار اتا قم قرار داشت دوییدم.