صدای پایش در سکوت راهپلّه پیچید. به پلّهی آخر که رسید از جیب راست کتش دستهکلید را بیرون آورد. بهطور اتفاقی یکی از سه کلید را که شبیهِ هم بودند میان انگشت شست و سبابه گرفت. با اطمینان کلید را وارد قفل کرد و چرخاند. درِ چوبی قهوهای رنگ بر پاشنه چرخید و نور زرد چراغ راهپلّه داخل خانه افتاد. ساعت قدیمی روی دیوار روبهرو که عقربههایش در آن لحظه هر سه روی هم قرار گرفته و یکی دیده میشدند، اولین چیزی بود که به چشمش خورد. لبخند کمرنگی بر لبانش دوید.
کفشهایش را درآورد و در جاکفشی خالی کنار در گذاشت. چراغ را روشن کرد. در را بست و کلیدها را به جاکلیدی کنار در آویزان کرد. دو سه قدمی به سمت کاناپه رفت، کتش را درآورد و روی لبهی کاناپه انداخت. خسته بود. دستی به موهایش و ریش انبوهش که مدتها بود اصلاح نشده بود کشید. خودش را روی کاناپه رها کرد و به سقف چشم دوخت.
دیگر عادت کرده بود که احساسات متضادش را که ترکیبی از خشم، اندوه و بیتفاوتی بود آرام آرام فرو نشاند. درعین آنکه انسان غیراجتماعیای نبود اما همواره تنها بود. خوب میدانست که اگر پایش میافتاد خیلی هم شوخطبع و گرم و عاشقپیشه بود. اما مسأله این بود که موقعیتهای ایدهآل او هیچوقت پیش نمیآمدند تا چنین باشد، یعنی درواقع افراد ایدهآل او هیچ وقت در برابرش سبز نمیشدند.