کتاب حاضر، داستانی است که با بیانی روان برای نوجوان نگاشته شده است، این داستان ماجرای پسر نوجوانی است که به دلیل مشکلات مالی خانوادهاش، ناچار میشود به همراه آنها به محلهای برود که خاطرات تلخی از آنجا دارد. در بخشی از داستان میخوانیم: «میخواستم بپیچم توی کوچهی اصلی که یکهو خوردم به یک چیزی و نایلون داروها از دستم افتاد. میخواستم خم شوم و از زمین بردارمشان که نگاهم قفل شد روی صورت یکی از آنها. همیشه همین است؛ وقتی از چیزی میترسی همان موقع میآید سراغت».