بعد از ظهرِ یک روز، خانمِ دای به شوالیه کامفرنس گفت:
"آخرین باری که پادشاه رو دیدیم، خیلی غمگین بود، تولدش هم نزدیکه؛ ما می تونیم براش توی قصرمون یک مهمونی بگیریم و غافل گیرش کنیم تا خوشحال بشه. میتونیم همهی مردمِ اطراف شهر رو هم دعوت کنیم."
فردای همون روز، خانم دای دعوت نامهها رو فرستاد.
خدمتکارها با عجله مشغول تمیز کردن و پختنِ غذا بودن، نجارها در حال ساختن میز های بلندِ چوبی و خیاطها هم در حال دوختنِ چادر بودن.
مهمانها دسته دسته از راه رسیدن.
هر روز مهمانهای بیشتری میاومدن.
لیدی بهشون جایی که باید میموندن رو نشون میداد و خیلی زود همهی اتاقها پر شدن…