روزِ شنبه بود.
جرج و اَلِکس، طبقِ معمول برای حضور توی کلاسِ هنرِ خانوم کلهون با شوق و ذوق از خواب بیدار شدن و به سمتِ مدرسه راه افتادن.
وقتی به اونجا رسیدن و همدیگه رو دیدن، تازه یادشون اومد که خانومِ کلهون برای انجامِ یک کارِ خانوادگی به شهرِ دیگهای رفته بود و چند جلسهای می شد که سرِ کلاس حاضر نمیشد.
اونها واردِ کلاسشون شدن و روی میزشون نشستن.
بعد از چند دقیقه که همهی بچهها سرِ کلاس حاضر شده بودن، خانومِ آلیس وارد شد...