مثلِ همیشه، بچهها صبحِ زود برای رفتن به مدرسه دمِ در خونهشون وایمیستادن تا اتوبوسِ مدرسه بیاد و سوارشون کنه.
اون روز آخرین کسی که سوارِ اتوبوس شد،الکس بود.
اون توی ماشین پشتِ سرِ کِوین نشست.
بعد از اینکه کوله پشتیش رو درآورد، از روی صندلی بلند شد و به دوستش نزدیک شد تا باهاش حرف بزنه.
بالاخره اتوبوس به مدرسه رسید و توقف کرد.
الکس و کوین از روی صندلیشون بلند شدن و کولهشون رو روی دوششون انداختن،اما دالتون حواسش کاملا به بازی بود و اصلا متوجه نشده بود که رسیدن.