یک روز دیگه فرا رسید و بچههای کلاس سوم مدرسهی الفابت، همگی سرِ وقت، توی کلاسِ خانومِ کای حاضر شدن.
خانومِ کای اونقدر مهربون و دلسوز بود که هیچکدوم از دانش آموزهاش دوست نداشتن حتی یک روز از کلاسهاش رو از دست بدن.
با به صدا در اومدن زنگِ کلاسِ اول، معلم واردِ کلاس شد و با روی باز گفت:
“صبح بخیر بچهها. چندتا خبر براتون دارم.”
اون بعد از این حرف، به سوفیا نگاه کرد و لبخند زد.
همهی بچههای کلاس هم روشون رو برگردوندن و به دخترک نگاه کردن.
سوفیا نمیدونست که چه اتفاقی افتاده…