مولی با مادر و سگش، توی یک قایق که نزدیک اسکله بود زندگی میکردن.
یک روز صبح، دخترک با شنیدن صدایی از خواب بیدار شد.
اون با دقت گوش کرد.
صداهای مختلفی شنیده میشدن، مثل صدای برخورد موجها با بدنهی قایق، صدای تکون خوردنِ بادبانها، صدای مرغهای دریایی و خیلی چیزهای دیگه.
ولی اون صدای آروم و خسته همچنان شنیده میشد.
مولی از جاش که کنار مادرش بود بلند شد و آروم راه رفت تا بیدارش نکنه.