دو خورشید نبولن با شدت هر چه تمامتر به این سیاره میتابیدند. در نِبولِن تابستان شده بود و دمای هوا نزدیک به ۴۳ درجه بود. تازه امروز خنکترین روز هفته بود.
زاک نلسون همراه با دوستش، دِرِیک تِیلور در خیابان اصلی شهر کِرِستون قدم میزدند.
آنها نمیدانستند چه کار باید بکنند تا از شر گـرمـا خـلاص شـوند. دریک گفت: «میتوانیم دوباره به شهربازی برفی نبولن برویم و سورتمهسواری کنیم.»