سراسر داستان زندگی یک شبانه روز مردم یک دهکده دور افتاده ماهیگیری است.
در غروب یک روز زنی کهن سال در بستر مرگ خفته است؛ همچون نمادی از عصری رو به زوال،عصر زندگی روستایی و مناسبات رو به پایان آن، و عصر ماشین در آستانه در ایستاده. پزشک زن محتضر،تنها کسی است که پیوند او و عصر محتضر را میشناسد، و مرگ او را در نقطه ختامی در پایان آن عصر میداند.