یک شب که قورباغه داشت توی برکهاش شنا میکرد، راکون پیشش رفت و گفت:
"من شبها خوب نمیخوابم. هرشب یک صدای خیلی خیلی بلند میاد و من رو از خواب بیدار میکنه."
قورباغه که ترسیده بود، چشمهاش رو بسته و فکر کرد.
بعد از مدتی گفت:
"من و تو و بقیهی دوستهامون میتونیم بریم یک سر و گوشی آب بدیم و ببینیم که صدای چیه؟ بهتره با چیزی که تورو میترسونه روبرو بشی."