یک صبح زیبای پاییزی در جنگل شروع شده بود.
انقدر زیبا که باعث میشد وینی پو دلش بخواد جشن بگیره.
اون با خودش گفت:
" تنها چیزی که برای جشن گرفتن نیاز دارم، یک کوزه عسل و چندتا از دوستامه که باهم تقسیمش کنیم."
پس از خونه بیرون رفت تا دوستهاش رو پیدا کنه.
ناگهان ایور رو دید که تقریبا همیشه افسرده و غمگین بود.
با خودش فکر کرد که یک مهمونی میتونه حسابی اون الاغ کوچولو رو سرحال بیاره…