آقا و خانم آنستِر با تعجب به نوزاد جدیدشون که صداهای آرومی از خودش درمیآورد نگاه کردن.
خانوادهی اونها یک خانوادهی معمولی نبود.
اونها یک خانوادهی هیولایی بودن.
آقا و خانم آنستر هر کاری از دستشون بر میاومد انجام دادن تا به مارتی کمک کنن که تبدیل به یک هیولای خرخرو بشه.
اونها شیشه شیرش رو با لجنِ خوراکی پر کردن.
بهش یاد دادن تا غُرِش کنه، زوزه بکشه و چنگ بندازه؛ توی آب چسبونکی حمامش میکردن؛ موهاش رو با چنگال شونه میزدن و دندونهاش رو با جلبک تمیز میکردن.