گلهای خاموش همیشه در بلندترین شب سال گل میدادند. صبح روز بعد، همهی اهالی شهر به خاطر باز شدن این گلهای سرخ جشن میگرفتند. آکوس با خودش فکر کرد: جشن میگیرند چون سرزمینشان به آن وابسته است. در ضمن، جشن گرفتن باعث میشد در آن سرمای وحشتناک عقلشان را از دست ندهند.
شب جشن شکوفایی، آکوس، آماده شد و جلوی در منتظر اعضای خانوادهاش ایستاد، اما به خاطر کاپشن کلفتش داشت عرق میکرد؛ بنابراین، به حیاط رفت تا کمی خنک شود. خانهی خانواده کراست(۲) به شکل دایره ساخته شده بود، حتی حیاط هم دایرهای شکل بود و درست در وسطش یک بخاری خیلی بزرگ قرار داشت. آنها اعتقاد داشتند گرد بودن محل زندگیشان خوششانسی میآورد.
وقتی در را باز کرد هوای سرد چشمهایش را سوزاند. عینک ضد سرمایش را روی چشمهایش کشید و بلافاصله گرمای صورتش باعث شد عینکش بخار کند. خم شد و سیخ بخاری را برداشت و سنگهای آتشزا را جابهجا کرد. این سنگها تودههای سیاهی بودند که بعد از اصطکاک با توجه به نوع ماده اولیهشان به رنگهای مختلف جرقه میزدند و روشن میشدند...