جولیا توی جنگلی که نزدیک خونشون بود دوستهای زیادی داشت.
اون با اسکاتی سنجابه از درختها بالا می رفت، با ابیگَل که موش کور بود قایم موشک بازی میکرد و با فریدا خرگوشه، مسابقهی دو می گذاشت.
جولیا آرزو داشت که روزی با یک خرس آشنا بشه و در حالی که روی شکم خرس نشسته، روی آب رودخونه شناور بشن و بعد از اون هم یک پیک نیک بزرگ داشته باشن و تا میتونن غذا بخورن.
البته اون میخواست که یک خرس پشمالو رو بغل کنه، یک بغل خرسی!
اما متاسفانه هیچ وقت اون طرفها خرسی ندیده بود.
یک روز جولیا غرق خوندن کتابی دربارهی یک خرس شد که به سفری طولانی رفته بود تا یک دوست خوب رو ملاقات کنه.
شکم خرس وسطهای راه شروع به قار و قور می کنه، دست از راه رفتن بر میداره و توی بوتهها رو بو میکشه تا غذایی برای خوردن پیدا کنه…