زمانی که آفتاب در حال غروب کردن بود، پو و پیگلت بعد از یک روز پر از گشت و گذار توی جنگل، در حال برگشت به سمت خونه بودند.
خیلی زود به یک دو راهی رسیدن و وقتش رسیده بود که به همدیگه شب بخیر بگن، اما پیگلت نمیخواست که پو اون رو تنها بذ اره.
پیگلت از تنهایی و شب میترسید.
اون فکر میکرد که تاریکی خیلی ترسناکه و موجودات عجیب و غریبی رو تو ذهنش تصور میکرد…