یکی از روزهایی که انگار یک جورایی بین بهار و زمستونه، که اتفاقا دقیقاً وسط فوریه بود، پو رفت تا صمیمیترین دوستش، کریستفر رابین رو پیدا کنه.
اما وقتی به بالای تپه رسید نتونست دوستش رو پیدا کنه.
پو اول به خونهی پیگلت رفت اما کریستفر اونجا هم نبود.
پس با پیگلت رفتن تا دنبالش بگردن.
اونها توی جنگل پرسه زدن و ناگهان دوستهاشون رو پیدا کردن که داشتن از لا به لای بوتهها، کریستفر رابین رو تماشا میکردن.
پسرک انقدر مشغول نوشتن چیزی روی کاغذ بود که متوجه نشد دوستهاش زیر نظر گرفتنش.