یک روز عصر متیو بازینگتون داشت با خواهر کوچولویش تلویزیون تماشا میکرد. اسم خواهر کوچولویش آماندا بود. متیو بازینگتون و آماندا جلو تلویزیون دراز کشیده بودند و کارتونی دربارهی یک پنگوئن رقاص را تماشا میکردند.
آماندا گفت: «فیل!» او همهاش چهار سال داشت.
متیو بازینگتون گفت: «نه، نه، آماندا. اون پنگوئنه.»
آماندا گفت: «فیل!»
متیو بازینگتون باز گفت: «نه، پنگوئن.»
آماندا گفت: «فیل!»
در همین موقع پدر و مادرشان وارد اتاق شدند.و ...