خونی که به بیرون فوران میکرد، سرخ و گرم و چسبنده به نظر میآمد. با هر پمپِ حیاتبخشِ قلبی که انگار مدتها پیش مرده بود، جریان ارغوانی رنگ دیگری از آن زخمِ آش و لاش به بیرون فوران میکرد و روی پوست بیرنگ پخش میشد.
الستون نگتیو فریاد زد: «اوخ!» و سرِ پیچگوشتی را که در انگشتش فرو رفته بود بیرون کشید. همیشه همینطور بود. ابزارهای انسانی برای آدمها ساخته شده بودند، و او حتی از نظر ظاهری هم جزو این نوع موجودات نبود.
او خونآشام بود.
خونآشامی که همهی آینهها را از دیوارهای خانه برمیداشت.
پیچگوشتی را داخل جیبش سُر داد و به خونی که از بریدگی انگشتش جاری بود خیره شد. جریان سرخ خون حالا تقریباً به سر آستینش رسیده بود. خیلی دوست داشت که همانطور بایستد و آن جریانِ پر از زندگی را تماشا کند. الستون میدانست که اگر زیادی برای همسرش لباس کثیف درست کند، به دردسر میافتد.
پس زبان درازش را درآورد و با آن جلوی خونریزی را گرفت.