توی یک درهی کوهستانی، نزدیکِ یک رود، خونهی کاهگلی قدیمی وجود داشت.
نینی نَنی و مامانبزرگش گرَم، اونجا کنار هم زندگی میکردن.
اونها به جز همدیگه، کس دیگهای رو نداشتن.
غذاشون همیشه سوپِ سیب زمینی بود، با اون زندگیشون رو میگذروندن و نیازهاشون خیلی کم بود.
خونهی کاهگلیشون به تعمیر نیاز داشت، سیب زمینیها باید برداشت میشدن؛ برای شومینه باید چوب پیدا میکردن و بشکهی آب هم نیاز به پرشدن داشت.
اما نینی ننی تنبلی میک رد و مامان بزرگ هم پریشون و آزرده بود؛ چیزی جز حرفهای بیارزش بینشون رد و بدل نمیشد.