صبح یک روز آفتابیِ بهاری، وینی پو با صدای قار و قور شکمش از خواب بیدار شد و با خودش گفت.
" فکر کنم همهی عسلهام تموم شده. حالا این خرس گرسنه باید چیکار کنه؟ فکر کن، فکر کن، فکر کن …"
پو خرس خیلی باهوشی ن بود، اما بخاطر فشار شکم گرسنهاش، خیلی زود یک ایده به سرش زد.
پس از جنگل رد شد تا به باغ تمیز و خونهی مرتبی که کنارش بود رسید.
در زد و خرگوش که به نظر میرسید حسابی مشغول باغبونیه، جوابش رو داد…