کبریتی میکشید به چراغتان و آنچه
برمیافروزد روشنی نمیدهد، دور،
سخت دور از شماست که
دایره روشن میشود.
«رنه شار» (Rene' Char)
من نیز کبریتی میکشم! میدانم آنچه را که میافروزم روشنی نمیدهد، اما امید دارم روزی دایره روشن شود و تئاتر جای حقیقی خود و زبان حقیقی خود را بجوید و بیابد، بهخصوص در سرزمین من که بنیادهای فکری و زبانیاش شعر است ـ هر چند که در گرداب روزمرگیها فراموش شده ـ ولی شعر آنجا هست، در اعماق، میجوشد و روزی گرم و مذاب از پوشیدگیاش بیرون میریزد، روان میشود و اطراف ما را فرامیگیرد. اطراف این همه سختی و خشکی را؛ اطراف ما که فراموش کردهایم آنهمه حرارت را، آنهمه تابناکی سرخگون را.
و آنگاه ما به تماشایش مینشینیم و به زبانش گوش فرامیدهیم، در معبدی که در کنار این آتشفشان روشن، بنا خواهیم کرد، معبدی دایرهوار، دایرهی روشن.
اما اکنون کنار این آتشفشانِ خاموش ایستادهایم و چشم میدوزیم، با کبریتی در دست به دودی که از نفس زندهی این آتشفشان خاموش برمیخیزد و گهگاه حضور گرم شعر را، در زیر پاهایمان به یادمان میآورد. و باز شعر دیگری از «رنه شار»:
آه دود کوچکم که برمیخیزی از هر آتش حقیقی،
ما همروزگار و ابر آنهاییم که دوستمان میدارند...