این روزها در خلوت خودم نشستهام و فکرم هزار راه میرود. یاد دوستان قدیمی خودم در دهۀ چهل افتادهام. یادشان به خیر. همبازیها، همفکریها، دعواها، قهرها و آشتیهای بیشیلهپیله و بچگانه. واقعاً یادش به خیر؛ پیر شدیم. یاد حرف بیبیجان، مادربزرگ افتادم که همیشه تکیهکلامش وقتی کاری برایش انجام میدادیم، این بود: «پیر شی ان شاء الله». گاهی هم یاد این شعر که پدرم میخواند، میافتم:
«گفتی که پیر شوی ای پدر بیا
نفرین که در لباس دعا کردهای ببین»
چند وقت پیش هم با رفیق تازه دوستشدۀ خودم در پارک قدم میزدیم و از گذشته بسیار صحبت کردیم و درنهایت، قبل از خداحافظی گفت: «راست است که گفتهاند جوانها با آینده زندگی میکنند و پیرها با گذشته.» فکر کنم راست گفته. من هم الان دارم نزدیک هفتاد میرسم و یاد گذشتهها افتادهام و دارم در آن زمان راه میروم. الان دیگر خوب میفهمم که دیگر کار ما تمام است. چند صباحی بیشتر از عمر، شاید باقی نباشد.
زمان، یکچیزهایی به آدم میدهد و در عوض یکچیزهایی را میگیرد. تا به این سن که رسیدیم، تازه فهمیدیم که هیچچیز توی این دنیا مجانی نیست، حتی نفسکشیدن. این را به یکی از دوستانم گفتم، خندید و گفت: «تو چقدر بدبینی.» گفتم: «عمری را خدا داده و در کنارش زمان را هم داده، همین زمان هستی، بهتدریج آن چیزی را که خدا داده، پس میگیرد. موی سفید را فلکم بهرایگان نمیدهد.»
ما این روزها با گذشته زندگی میکنیم، گذشتهای که هم خوش بود، هم خوش نبود؛ ولی خوب یا بد، متعلق به گذشتۀ ماست و مسیری است که طی کردهایم تا به این نقطه رسیدیم.
چندی پیش در خلوت خودم یاد دوستان و حوادث دوران ابتدایی افتادم، شاید یک روز کامل به آن فکر میکردم. به دوستانی که باهم بودیم و دیگر خبری از هم نداریم و نمیدانیم، هستند یا نیستند و کجایند و در این سن و سال چه میکنند. بسیار فکرم مشغول بود و یادم آمد یک روز همسرم، سهیلا همین حالت امروز مرا داشت و خیلی از دوستان دوران دبیرستان خودش در خرمشهر و از دوستان دانشگاه شیراز یاد میکرد که به او گفتم: «بد نیست اگر آدم بتواند خاطرات خودش را بنویسد.» گفت: «من یک دفتر خاطرات دارم که همۀ دوستان در آن مطلب نوشتهاند.» اتفاقاً بعد از پرواز ناگهانیاش، من این دفتر را بین مدارکش پیدا کردم و آن را بسیار جالب دیدم و در مدارک خود به یادگار گذاشتم.
بر همین اساس، گفتم من هم خاطرات دوران ابتدایی خود را که در اهواز سکونت داشتیم، بنویسم. در نوشتۀ حاضر، تا آنجایی که به خاطر داشتم، نوشتم و سعی کردم آنچه را که مینویسم تا حد امکان با حقیقت و واقعیت، مرتبط باشد. اسامی استفادهشده، بعضاً اسامی واقعی است وسعی شده رعایت امانتداری در گفتار و رفتار بشود. وقایع را هم تلاش کردم با زبانی گویاتر و با حاشیه بیان کنم و امیدوارم که این حاشیه رفتنها، شما را خسته نکند. خیر پیش.
در اینجا لازم میدانم از دخترم لعیا و پسرم علیرضا که مرا در نوشتن و تنظیم این کتاب خاطرات یاری کردند و همواره مشوق من در نوشتن هستند تشکر و قدردانی نمایم.
سید ابوالحسن آلمحمد