در نیمه شب صدای شیپوری طنین انداز شد. این صدا پرده شب را همچون آتشی بر روی قله یک کوه از هم درید.
بیدار باش! خطر! آتش! دشمن! بیدارباش!
فتی بولگر وقت را تلف نکرد. تا دید که اشباح سیاه از باغ دزدانه پیش میآیند، فهمید که یا باید فرار کند، یا نابود شود.
برندی باکها شیپور فراخوان باک لند را به صدا درآورند که از صد سال پیش، از زمان حمله گرگهای سفید در زمستان سخت، وقتی که برندیواین سر تا سر یخ زده بود، به صدا در نیامده بود...
صدای شیپورهایی در جواب از دور دست شنیده شد.
اعلام خطر گستر ش مییافت و استرایدر شمشیر در دست، گوش به زنگ روی صندلیاش نشسته بود و چشمانش در نور آتشی که رو به راه بود و به روشنی میسوخت، میدرخشید...