فرودو فریاد زد: سام! پی پین! مری! بجنبید! چرا عقب میمانید؟
هیچ پاسخی نبود.ترس بر او چیره شد و دوباره به طرف سنگ ها دوید و دیوانه وار فریاد زد: سام! مری! پی پین! فکر کرد که از کمی دورتر و یا فقط به ظاهر از آنجا، صدای فریادی را میشنود: آهای! فرودو! آهای!
شیرجهزنان در جهت صدا راه افتاد، دید که از شیب تند تپه بالا میرود...
وقتی دوباره به خود آمد، لحظهای هیچ چیز را به یاد نمیآورد، جز احساس وحشت. سپس ناگهان دانست که به طرز ناامید کنندهای دستگیر و زندانی شده است؛ داخل یک گورپشته بود. یکی از موجودات گور پشته او را گرفته بود، فرودو به شدّت ترسیده بود.
همچنان که آنجا دراز کشیده بود و فکر میکرد، ناگهان متوجه شد که در تاریکی...