چهار هابیت جوان سرانجام به دروازه باریکی رسیدند و یک خانه روستایی به سبک قدیمی بود و تا حتیالامکان شبیه نقبهای هابیتی دراز و کم ارتفاع بود.
در خانه رفتند و شام را در آشپزخانه کنار آتش خوردند.
پیپین به مری گفت : همه ما ترسیدهبودیم. تو هم میترسیدی اگر سوارهای سیاه دو روز تعقیبت میکردند. و در آن میان فرودو خیره به آتش مینگریست و خاموش بود.
مری گفت : آنها دیگر که هستند؟
فرودو گفت : دیگر نمیتوانم بیشتر از این مخفی نگهش دارم. باید مطلبی را به همه شما بگویم ...