روزی از روزها، مادر بیلی براش یک هدیه خرید و اون رو توی کاغذ کادویی به رنگ آبی و زرد که روش یک ربان قرمز هم داشت پیچید.
بیلی خیلی خیلی از هدیهاش هیجانزده بود و به سرعت به سمت اتاقش میدوید تا هرچه زودتر بازش کنه.
توی کاغذ کادو، یک کتاب در مورد دلقک جادویی بود که توی سیرک زندگی میکرد.
بیلی دلقکها رو از هرچیزی توی این دنیا بیشتر دوست داشت.
پسرک تو حال و هوای خودش بود که صدایی رو شنید.
بیلی به اطرافش نگاهی انداخت و حتی زیر تختش رو هم گشت ولی هیچ کسی رو اونجا ندید…