هنگامی که ماشین پلیس توقف میکند، درحال تا کردن لباسهای شستهشده روی میز آشپزخانهام. خبری از شلوغی و صدای آژیر و چراغ چشمکزن نیست، اما در دلم آشوب بهپا میشود. مادر طبیعت هشدار میدهد که چیزی درست نیست. بیرون از خانه هوا رو به تاریکی است، سرِشب است و چراغهای ایوان همسایهها کمکم روشن میشود. وقت شام است. پلیس هیچگاه وقت شام جلو در ظاهر نمیشود، مگر این-که مشکلی پیش آمده باشد.
از راهرو به اتاق نشیمن نگاه میکنم که بچههای تنبلم در گوشه و کنار مبلش دراز کشیدهاند و سرشان گرم آیپدهاشان است. زنده، دور از خطر، در سلامت کامل، البته صرفنظر از اعتیاد اندکشان به صفحۀ نمایش. آرچی هفتساله با آیپد بزرگش خانوادهای را تماشا میکند که مشغول بازی وی هستند. هَریت چهارساله، با آیپد کوچک خود عروسکهای دختر کوچکی را تماشا میکند که از توی تخممرغ شانسی بیرون میآیند. حتی اِدی دوساله با دهان باز به تلویزیون خیره شده است. تا اندازهای آسودهخاطرم که همۀ اعضای خانواده زیر یک سقفاند. دستکم میتوان گفت بیشتر اعضای خانواده! پدر؟ ناگهان او به ذهنم آمد. وای نه، خواهش میکنم آن یک نفر پدر نباشد.
باز به ماشین پلیس نگاه میکنم. چراغهای جلویی ماشین قطرات ریز باران را نمایانکردهاند.
جای شکرش باقیست که حضور پلیس به بچهها مربوط نمیشود! صدایی گناهکار در سرم این را زمزمه میکند. به اُلی هم مربوط نیست! اُلی در حیاط پشتی همبرگرها را سرخ میکند. جایش امن است و امروز هم زودتر به خانه آمد. ظاهراً حالش خوب نبود، اما حالا خیلی هم ناخوش نیست. درهرحال، او زنده است و از صمیم قلب خدا را شکر میکنم...