این قصه، داستانیه که در اون اکتشافاتِ کوچیک، به ماجراجوییهای بزرگ تبدیل میشن.
دربارهی اینه که چطور چیزهایی که ما میبینیم، دقیقا همون چیزی که به نظر میان نیستن…. بعضی وقتها بهترن یا بدتر..
ولی این یکی از اونجور داستانها نیست یا حداقل همهاش اینطوری نیست.
این قصه با یک روزِ عالی برای سفرِ جستوجوگری به اسم شروین شروع میشه.
اون روز، شروین داشت با خوشحالی دور از خونه پرسه میزد که به یک چوبِ درخشنده برخورد.
به نظر میرسید که گیر کرده؛ پس پسرک با تمام قدرت شروع به کشیدنش کرد و ….