صبح پنجشنبه بود.
خورشیدِ بزرگ و زرد میدرخشید، پرندهها آواز میخوندن و آسمون در آبیترین حالت ممکن بود.
توی مزرعه همه به جز رابی خروسه که روی حصار مزرعه نشسته بود، غرق خواب بودن.
رابی به ساعتش که داشت زنگ میزد نگاه کرد و با خودش گفت که دیگه وقتشه.
پس گلوش رو صاف کرد، یک نفس عمیق کشید و با بلندترین صدایی که میتونست قوقولی قوقو کرد.
وقتی زک صدای خروس رو شنید، چشمهاش رو باز کرد، از تخت خوابش بیرون اومد و به سرعت لباس پوشید…