خانم اولیویا ویگینز روی تختش توی آسایشگاه نشسته بود و نگاه میکرد.
به هیچ چیز وهمه چیز!
به روزهایی که سپری شده…
دستهای لاغرش رو روی پاهاش قرار داده بود؛ دستهایی که تا به امروز زحمتهای زیادی کشیده بودن.
شیرِ گاوها رو دوشیده و تخم مرغهای تازه رو جمع کرده بودن.
نخودفرنگیها رو پاک کرده و ذرتها رو چیده بودن، روتختیها رو مرتب و موهای دختر کوچولوش رو بافته بودن!
دستهایی که به دیگران عشق ورزیده بودن.
حالا اون دستها خیلی ضعیف و سرد شده بودن…