دیو تبدیل به بهترین دوستم و لسآنجلس هم کمکم تبدیل به مکانی شبیه زادگاهم شد. دیو من را با افراد جالبی آشنا کرد، کوچه و خیابانهای میانبر را برای خلاصی از ترافیک شهر یادم داد و حواسش بود که برای تعطیلات و آخرهفتهها برنامههای سرگرمکنندهای داشته باشم. او با آشنا کردن من با اینترنت و پخش آهنگهایی که هرگز نشنیده بودم از من آدم باشوروحالتری ساخت. حتی هنگامی که رابطۀ قبلیام پایان یافت دیو برای حمایت از من و تسلی دادنم مداخله کرد، آن هم با وجود اینکه میدانست طرف مقابلش عضو پیشین نیروی دریایی است و حتی شبها با تفنگ پری میخوابد که زیر تختش پنهان کرده است.
دیو همیشه میگفت بهمحض دیدن من در اولین نگاه عاشقم شده بود، ولی باید مدتها صبر میکرد تا عقلم سر جایش بیاید و خودم را از شر رابطه با بیعرضهها خلاص کنم تا بالاخره با او قرار بگذارم. دیو همیشه چند قدمی از من جلوتر بود. ولی بالاخره من هم به او رسیدم. درست شش سال و نیم بعد از تماشای آن فیلم در اولین ملاقاتمان، با تردید برای سفری یکهفتهای برنامهریزی کردیم. هر دو میدانستیم که این تصمیم یا به نابودی یک پیوند عالی دوستانه یا به ایجاد صفحهای جدید در رابطهمان منجر خواهد شد و سرانجام یک سال بعد از آن با هم ازدواج کردیم.
دیو تکیهگاه من بود. وقتی ناراحت و عصبی بودم او آرامشش را حفظ میکرد، وقتی هم نگران بودم او به من قوت قلب میداد که همهچیز درست خواهد شد. هنگامی که در تصمیمگیری سردرگم میشدم، او در انتخاب راهِ درست کمکم میکرد. مثل تمام زوجهای دیگر ما هم فرازونشیبهای زندگی خودمان را داشتیم. اما دیو کاملاً درکم میکرد، با تمام توانش حمایتم میکرد و بیقید و شرط به من عشق میورزید و خب من هم گمان میکردم که باقی زندگیام را در کنارش خواهم بود و سر بر شانههایش خواهم گذاشت.